انسان مجهولی است که تا حل نشو د هیچ اندیشه ای رشد نخواهد کرد.(حجت الاسلام نیازی) آخرین مطالب
نويسندگان جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:2 قبل از ظهر :: نويسنده : انسان
خورشید عشق خورشید زسودای رخت محو جمال است دل باخته دل، شیفته ی آن خط و خال است
لب های ترک خورده به امید وصال است
دستی به دلم نه که ببینی به چه حال است
چون طور تجلی بکند فرض محال است کافی ست به ما دولت پاینده ی عشقت ما را به نیازی به غم مال و منال است
در مکتب تو جان پی تحصیل کمال است
شب نشین
ای ماه بی نشانم در آسمان آبی بر پا شده ز عشقت در سینه التهابی
شاید دمی ببینم در آسمان شهابی
سر میرسد شبی که بینم تو را به خوابی
در بوستان هستی خوشبوترین گلابی
افسوس
در مستی چشمان تو گم گشت جوانی اکنون دگر آواره ام و نیست توانی
آخر چه بگویم که تو از عشق چه دانی
افسوس که گفتم تو چنینی و چنانی
من باختم اندر پی تو جان گرانی
کی چرخ فلک داده به من لحظه امانی
ای دوست
عمر یست دوانم پی سودای تو ای دوست دل می برد آن دیده ی شهلا ی تو ای دوست
من مشتری ام بر لب حمرای تو ای دوست
مبهوتم از آن صورت زیبای تو ای دوست
جان را رمقی نیست ز غوغای تو ای دوست
در دل نبود غیر تمنای تو ای دوست
من منتظرم بر شب و رویای تو ای دوست عطر طراوت
ای مشتری بی بدل قصر صداقت ای لذت و شیرینی پنهان عبادت
بر گلشن پژمرده توئی عطر طراوت
آواره ی دهرند لنیمان ز حسادت
مجنون تو گشتن بودم عین سعادت
لطفی ز حضورت بشود کسب شرافت
از ما قدمی و ز تو امید عنایت
آذرخش
در رگ غیرت مردان خدا غوغا کرد جنبشی در دل غفلت زده ها بر پا کرد
شرف خفته ی ما را حرکت اهدا کرد در دل مرده دلان زنده کنان معنا کرد بوی گل، گلشن آفت زده را احیا کرد باغبان هم هدف بلبل ما امضاء کرد باز تکرار نمودیم چه ها موسی کرد پیر دنیا زده را با نفسش برنا کرد بوسه برعشق امسال ز سرمای هوا یخ زده دلها ما را چه غم از رونق گرمای وجودت لب ها همه آماده ی اجرای سرودت دل بی سر و پا منتظر دوز فرودت
ما را گله ای نیست ز اسرار صعودت بردار و بینداز به تسبیح جنودت آن دم که به ما هم برسد شعله ی جودت
پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:4 بعد از ظهر :: نويسنده : انسان
(( الهی نامه ابوسعید نیازی))
الهی تو آسان گرفته ای ، ما به مشکل انداخته ایم
الهی چه بود در نبود تو الهی از کرده خود شرمسارم و بر ناکرده خود غمگسار
الهی جسمی پر حرکت روزی ام نما و روحی پر برکت
الهی چون آب شوم ناب خواهم شد، حرارتی ده تا آتشی گیرم
الهی طالب دیدارم و اسیر دلدار، نه توفیق دیدار یافته ام و نه رویت دلدار
الهی می دانم که هستم باید بدانم که نیست
الهی از درون می سوزم و با برون می سازم؛ تا نفرسوده ام دریاب مرا
الهی با تو بودن شرط نیست با تو ماندن هنر است
الهی دستی بسته دارم و جسمی خسته؛ می تازم و می بازم پناهم ده
الهی بر هر سازی نای بازی نیست ما را با ساز خود دمساز کن
الهی چو فردا رسد چه خواهد شد و چه خواهم کرد و چه خواهم گفت
الهی بهانه ای ده تا بهایی یابم
الهی
افسرده حالم و شکسته دل، میگویند: تویی آن مشتری شکسته دلان، چه میشود که بخری و ببری؟
الهی تو را می جویم و تو را می گویم تو را می دانم و تو را می خوانم، امانم ده! الهی بنده آمالم و شرمنده اعمال، از آمال نفسانی ام وا رهان و بر اعمال انسانی ام رهنمونم ساز
الهی سینه ای صدچاک دارم و صورتی غم ناک چه میشود از حال این بی حال تفقدی بکنی
الهی وای بر من که بدون عذر معذورم و بدون توشه مغرور
الهی بازار خودفروشی داغ است و خریداران بی انصاف، به انصاف خودت ما را از ما بخر
الهی سرفرازی در عشقبازی است اهل رازم کن تا بی نیاز گردم
الهی قدر گذشت و قدرش ندانستیم!
پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:14 قبل از ظهر :: نويسنده : انسان
((در محضر دوست))
در مکتب دل سوختگان کینه حرام است جای تشر وغرش اغیار سلام است هر کس که صفا دارد وظرفیت معشوق بیگانه دل نیست که او اهل مرام است از شبنم روی لب معشوق مکیدن آن آب حیاتی ست که در فکر عوام است گم کرده ما در خود ما باشد واما ما در پی آنیم که دلدار کدام است در محضر او سجده به ابلیس نمودیم با این هنر نفس دگر کارتمام است افسوس زخود بی خود وجانانه گذشتیم نامحرم کاشانه به ما جای امام است از شیخ مراغه به تو پندیست نیازی تقوا سخن اول و پایان کلام است
((بهار زندگی)) ای شروع سبز در گلزار زرد زندگی ای شراب پرشرر در جام سرد زندگی بی تو تار وپود دل تار است وجانم تار ومار در سرای پر هیاهو ای تو مرد زندگی جان به لب آمد ولی بر لب نیامد جام تو ای تو درمان همه درد وتو درد زندگی ساقیا لطفی نما بر خسته ساغر به دست تا نبازم زندگی را در نبرد زندگی شبنم روی لبت کی می شود احسان ما تا بشویم جان ودل از خاک وگرد زندگی ای بهار آرزوهای دل طوفانی ام ای توتفسیر همه کرد ونکرد زندگی کوچه های عشق را با اشک جارو می کنم تو صفای کوچه ها من کوچه گرد زندگی بر نیازی که نیازی دست بر دامان توست تا به کی اخراجی عشق است وطرد زندگی
((خورشید عشق))
خورشید زسودای رخت محو جمال است دل باخته دل شیفته ان خط وخال است از اب حیات لب لعلت نچشیدم لب های ترک خورده به امید وصال است ای دست نوازشگرتو معجزه آسا دستی به دلم نه که ببینی به چه حال است بر سینه اگر دست محبت نگذاری چون طور تجلی بکند فرض محال است کافیست به ما دولت پاینده عشقت ما راچه نیازی به غم مال ومنال است تا روز خداحافظی از خاک به افلاک در مکتب توجان پی تحصیل کمال است غوغای نیازی به سما میرسد آخر از لذت ابروی توکه مثل هلال است موضوعات
پيوندها
تبادل لینک هوشمند |
|||
|